معنای کلمه سرنوشت برایش دگرگون شده بود. ارجاع به فیلسوفان در این زمان چیزی جز طنزی مسخرهآمیز به نظرش نمیرسید. مرد از خودکشی جان سالم به در برده بود، اما در همان حال، جهان خودش را کشته بود. یک اپیدمیبزرگ فلسفی؟ یک فکر پوچ که سراسر زمین را آلوده ساخته بود؟ روزنامهها وقایع را مو به مو ذکر کرده بودند، البته تا زمانی که خبرنگاری برای یادداشتبرداری زنده بود. خواندن یادداشتهای دیگران هم اما کاری بس طاقتفرسا و بیهوده به چشم او میآمد.
خیابان دراز و طویلی که بار خاطرات روزها و شبهای زندگی او و میلیونها انسان دیگر را به دوش میکشید، حالا در اوج روشنایی روز، برایش تنهایی تاریکی به بار میآورد. یک کابوس واقعی بود. او خود را بیدارترین و در عین حال، خوابزدهترین انسان تمام دورانها میدانست. همه اینها اما چیزی جز یک حقیقت بینظیر نبود.
زمان هیچگاه این چنین بار حقیقت را از دوش خود بر زمین نگذاشته بود و زمین که تاب تحمل چنین بار سنگینی را بر دوش خود نمیتوانست کشید، ناچار به قتل نفس دست زده بود. او حالا تنها هنرمند، تنها فیلسوف، تنها مرد و تنها انسان زنده زمین بود. چنین سرنوشتی بیشک او را دیوانه ساخته بود، اما از پذیرش این واقعیت نیز سر باز میزد.
او را مقصر نخواهیم دانست. پذیرش چنین سرنوشت دور از باوری برای خیالپردازترین انسانها نیز غیرممکن بود، حال آنکه او هیچگاه دنیای خیال را حتی بر واقعیت مشمئزکننده زندگیاش نیز ترجیح نداده بود.
اواسط خیابان، جایی که خیابان دیگری آن را در عرض میبُرید، راهش را به راست کج کرد و خیلی زود در مقابل پنجره خاموش کافهای که سالها، روزهای تنهایی و غیرتنهاییاش را در آن سپری ساخته بود، ایستاد. از هیچ لبخند و خوشآمدگویی خبری نبود و بیشک خبری هم نمیآمد. در موقعیتی که تنها انسان زنده بر روی زمین باشی، ارزشهای اخلاقی، بینیاز از هر گونه توضیح، تفسیر و استدلال، نقش میبازند. این بود که شیشه پنجرههای کافه را شکست و از لابهلای خردهشیشهها، وارد آن شد و با خیالی راحت، البته اگر چنین چیزی ممکن بود، بر سر میزی نشست که پیش از این، هر بار میتوانست در ساعات شلوغ کافه آن را از آن خود کند، احساس پیروزی به او دست میداد.
پیروزی؟ موفقیت؟ شکست؟ حالا دیگر کوچکترین بار معنایی نمیتوان برای این واژگان متصور شد. او موفقترین و شکستخوردهترین است، آنچنانکه مادامیکه نفس میکشد، زندهترین و مردهترینِ انسانهای تمام طول تاریخ نیز خواهد بود. حال اما چه کسی میتواند حساب این همه عنوان و لقب را با او صاف کند؟ او که رعیتی تنهاست، پادشاه زمین نیز هست. فلسفه در برابر او فرو میپاشد و منطق، با شرمندگیای بیانتها، راه را بر هرگونه استدلالی باز میسازد.
اما تنها این منم، راوی این داستان، که این چنین به استدلالات میاندیشم و اما او، تماما خودش را به دست تقدیر سپرده است. تقدیری که حالا، اگر فکر میکرد، باید از خود درباره مقدرکنندهاش میپرسید. چه تقدیری، جز ناخودآگاهی بیمار و بیعرضه که او را، در اوج پادشاهی، بر پشت میز یک قهوهخانه مینشاند؟ راوی نیز، که من باشم، اینجا نقشی خداگونه دارد. دانای کل هستم، اما خود نیز از وجود خود بیاطلاع. او را، تنها کسی را که بر زمین تنفس میکند، میتوانم در میان دو انگشت خود بالا و پایین و چپ و راست کنم و دربارهاش بنویسم، اما در انتها، این خود اوست، که در بندِ آن ناآگاهیِ خالی از منطق و راستی، دست به عمل میزند.
اما من کیستم؟ هیچکس آیا تا به حال از خود پرسیده است که در یک روایت آخرالزمانی، راوی از کجا سر و کلهاش پیدا میشود؟ او که دانای کل است، چرا به یاری آنان که در غل و زنجیر تقدیر، به آخر زندگیشان رسیدهاند، نمیشتابد؟ آه، اشتباه نکنید! هیچکس اینجا برای دیگری دل نمیسوزاند و ماجرا اصلا این چنین نیست. این تنها یک پرسش ساده است، و اگر اینچنین ساده، با یک سوال خود را به ورطه ابتذالِ انساندوستی میاندازی، همینجا متوقف شو و خواندن را ادامه نده. البته برای من هم سوالاتی پیش آمده است و باید بروم جواب آنها را هر چه سریعتر پیدا کنم. از اینجا به بعد را کسی روایت نخواهد کرد. من باید به کاراکتر داستانم بپیوندم و از او سوالاتی بپرسم. اینطور که بهنظر میرسد، من نیز یک تماشاچی بیش نبودهام و دانای کل، در تمام این سالیان دراز، عنوانی گزاف برای من بوده است. راوی، با تمام قدرت خداگونهاش، تنها آنچه را میبیند و روایت میکند، که قهرمان بخواهد. و اجازه دهید که این را نیز گوشزد کنم: قهرمان هیچ چیز نمیخواهد، جز آنچه باید. تقدیر به کثیفترین شکل ممکن این چنین است. خدایتان نگهدار، خواننده عزیز!
[آزمایش نخست: ورود راوی به بطن داستان / نتیجه:یک آزمایش شکستخورده]